اندر احوالات این روزها
عزیزم این چند وقتی که نبودم مشغول جمع کردن اثاثامون بودم پس فردا ایشالله قراره بریم خونه جدیدمون ایشالله که برامون خونه ای پر از شادی و سلامتی باشه . وقتی داشتیم میرفتیم این خونه رو ببینیم من که خسته شده بودم بهت گفتم درسا دعا کن همین خونه خوب باشه شما هم دستای کوچولوتو بردی بالا و گفتی خداااااا بابابزرگ خوب بشه دیگه من میخواستم بخورمت قربونت برم وقتی دیدی منو بابا داریم میخندیم گفتی ااااااا خوب خدایا ما خونه بگیریم . واین بود که خدا صدای شما رو شنید هم ما خونه گرفتیم هم بابابزرگ خیلی بهتره. دوست دارم مامی فعلا بای تا خونه جدید
نویسنده :
سحر
9:25