اندر حکایات اینروزها
سلام
عشقم بینهایت دوست دارم از وقتی که به دنیا اومدی زندگی رو برای مامان و بابا عسل کردی
جدیدا انقدر شیرین زبون شدی که همه رو متعجب میکنی از حرفات من و بابا این شکلی میشیم
چون نمیری تو اتاقت بخوابی تصمیم گرفتیم تخت و پارکت و بیاریم دوباره بذاریم کنار تخت خودمون که حداقل شبا زیر دست و پا له نشی اولش انقدر ذوق کردی که خدا میدونه فکر میکردی تازه برات خریدیم. حالا شکر خدا چند شبه توتختت میخوابی
منو بابایی داشتیم اتاقمونو تغییر میدادیم تا تختت جا بشه شما هم همش میومد تو گرد و خاکا منم که دیمه عصبانی شده بودم تصمیم گرفتم بفرستمت مهمونی خونه خاله سیمین تا بهش زنم زدم و فهمیدی بدو بدو رفتی یه دستمال برداشتی بالای تختو تمیز کنی میگم مامان جان حاضر شو ببزمت گفتی نه مامان منو نبر دارم برات تمیز میکنم میخوام کمکت کنم
گفتم مگه دوست نداری بری میگی نه من اصلا اونا رودوست ندارم. بعدم که دیدی هیچ راهی نداری سریع حاضر شدی که بریم
هر چی میبینه میگی مامان انگلیسیش چی میشه منم گاهی اوقات شرمندت میشم با خودم فکرمیکنم اگه همین جوری پیش بریم ازت عقب میمونم الهی فدات بشم دختر گلم
ازبهمن پروژه پوشک و شروع کردیم ولی به خاطر عید که دوباره پوشک شدی وقفه افتاد ولی از اریبهشت دیگه خانوم شدی و کلا با پمپرز بابای کردی